محل تبلیغات شما
بچه ها بالای دکل رسیدن، نشستن کنار هم عین دوبرادر که گویی سالها باهم زندگی کرده اند، غروب آفتاب چنان غمگین انگیز بود که گویی جهان در غمی فرو رفته، هرچند بچه ها از این صحنه لذت میبردند، حمید گفت حسین بیا همیشه آخر هفته ها بیایم اینجا، حسین گفت باشه حتما، قبل از تاریکی هوا به خونه برگشتن، مادر حمید که از حادثه دیشب همچنان ناراحت بود از قیافه ش مشخص بود ناراحتی، حمید گفت مامان چی شده چرا تو فکری؟ مادرش گفت :هیچی عزیزم، چیزی نشده، خسته ام کمی، استراحت میکنم

داستان پسرک ماهی فروش قسمت 7

داستان پسرک ماهی فروش قسمت 6

داستان پسرک ماهی فروش قسمت 5

حمید ,ها ,گویی ,بچه ,حسین ,قیافه ,بچه ها ,حمید گفت ,که گویی ,همچنان ناراحت ,دیشب همچنان

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها