محل تبلیغات شما



حمید که مشغول درس خوندن بود، هر سال رو با نمرات عالی پشت سرمیذاشت تا رسید، به سال سخت کنکور حمید و خسرو مشغول درس خوندن بودن، هر دو آنها تمام تلاششون رو میکردند و دوست داشتند با هم در یک دانشگاه درس بخونند، در گوشه ای از کره خاکی حسین هم مشغول درس خوندن بود بماند که در چه شرایطی بود، داشت برا کنکور اون نیز سخت درس میخوند،زمان کنکور فرا رسید، امتحان را دادند و منتظر نتایج ماندند، نتایج که آمد هر سه آنها رتبه های خوبی کسب کردند، خسرو و حمید با هم هماهنگ
بچه ها بالای دکل رسیدن، نشستن کنار هم عین دوبرادر که گویی سالها باهم زندگی کرده اند، غروب آفتاب چنان غمگین انگیز بود که گویی جهان در غمی فرو رفته، هرچند بچه ها از این صحنه لذت میبردند، حمید گفت حسین بیا همیشه آخر هفته ها بیایم اینجا، حسین گفت باشه حتما، قبل از تاریکی هوا به خونه برگشتن، مادر حمید که از حادثه دیشب همچنان ناراحت بود از قیافه ش مشخص بود ناراحتی، حمید گفت مامان چی شده چرا تو فکری؟ مادرش گفت :هیچی عزیزم، چیزی نشده، خسته ام کمی، استراحت میکنم
بعد از کلی جنجال توسط عمو قرار بر خواندن وصیت نامه شد، اعضای خانواده دور هم جمع شدن، وصیت نامه باز شد، بعد از چند خط که همه چیز عادی بود، نامه چنان مادر حمید را به شوک برد که گویا دنیا زیر رو شد برایش، در عین تعجب مادر حمید از ارث پدر محروم شده بود، ارث پدری آنقدر زیاد بود که میتوانست به کلی زندگی آنها را تغییر دهد، ولی خب خبری از ارث نبود، عموها که گویا از ماجرا خبر داشتن، گویا در دلشان جشن بود حتی در شب از دست دادن پدر، شب بدتر از این نمیشد، سپیده دم
مادر حمید حرکت کرد به سمت خانه پدری وقتی به خانه رسید نبود هنوز که صدای شیوه و ناله بلند شد، مگر از این بدتر هم میشد حسرت دیدار پدر خود باید برای همیشه داشته باشد،به خانه که رسید هیچکس از اون استقبال نکرد نبخاطر مرگ پدر بلکه بخاطر انتخاب همسر و ترک آنها هنوز دلخور بودند، در آن همه همهمه و ناله و شیون عمو های مادر حمید سعی در سرزنش او داشتند که مادرش همه آنها را به سکوت فراخواند و گفت بس است دیگر مگر درد از این بالاتر هم هست، مشکلات گذشته را کنار بگذارید ما
حمید و حسین به سمت خانه رفتند به خانه رسیده اند و حمید اول داخل شد و بعد حسین پشت سر حمید وارد شد مادر حمید پرسید به موقع رسیدین بچه ها میخوام شام رو بیارم حتما خیلی گرسنه اید اصلا جوری رفتار کرد با حسین که گویا اصلا صدسال است این پسرک را میشناسد و متوجه شده که حسین جای رو ندارد برود شام رو آورد و بچه ها خورده اند و کمی صحبت کرد و از حسین پرسید خب پسرم به مدرسه میروی کلاس چندم میخوانی حسین با صدای مظلوم گفت راستش را.که حمید پرید وسط گفت حسین هنوز به
پسرک ماهی فروش بعد از خونه رفتن تصمیم بر عدم بازگشت به خانه گرفت و دیگر تحمل کنایه خواهر و برادرش را نداشت پسرک با ماشینی که از جاده اصلی میگذشت خودش را به نزدیک ترین شهر رساند پسرک که کم سن بود و پولی هم نداشت میدانست باید سختی های زیاد را تحمل کند در گوشه ای خیابان نشسته بود که پسرکی لاغر و دراز را بالای سر خود دید پسرک تقریبا همسن پسرک ماهی فروش بود پسرک از همان اول فهمید که پسرک ماهی فروش در این شهر غریبه است برای همین تصمیم گرفت با او بیشتر آشنا شود و
در روزی سرد و زمستانی که برف سراسر زمین را پوشانده بود و برق رفته بود در روستایی دور افتاده در سرزمینی که کمتر روز های خوب به خودش دیده بود مادری قرار بود فرزندی به دنیا بیاورد که هیچ کس از سرنوشت دردناک کودک در آینده خبر نداشتند پدر خانواده که نزدیک سحر از خانه بیرون زده بود برای لقمه ای نان که به خانه بیاورد نمیدانست همسرش هرگز قرار است موقع تولد فرزند در خانه نباشد به دلیل برف زیاد پدر برعکس همیشه در برف گیر کرده بود و نزدیک های ساعت ده شب مادر دچار درد

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

My dear dairies